سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون تو را درودى گویند درودى گوى از آن به ، و چون به تو احسانى کنند ، افزونتر از آن پاداش ده ، و فضیلت او راست که نخست به کار برخاست . [نهج البلاغه]

یا نور النور

سکوت، سکون نیست...
جامه ای است بر بلندای قامت بهت و حیرت،
و بهانه ای در خور، بر ستر جهل و ظرفیت ناچیز...
باشد که لایق سخن گفتن از نور گردد...
یا ستار...

*****
عالم بقا به نور وجه تو روشن است، یا حسین...


می شنوم آنچه می گویی()

این روزها برای توست...

بحثی نیست!
می دانم بانو!
همین قدر که می توانم مادر صدایت کنم شکرش از عهده ام خارج است...
می دانم که لا یکلّف الله نفسا الّا وسعها...
اما با وجود لطف مکرمّه ای چون شما این وسع چقدر بوده و اکنون چقدر است سخت اندیشه ناکم می کند...
می دانی مادر!
این روزها به این می اندیشم و شرمم می آید که...
که چقدر از زیبایی های زهرا گونه ات قامت روح این دختر را آراسته است؟ هیچ...
که چند بار در طول این زندگی نه چندان طولانی این دختر سرافکنده ات کرده است؟...
به خدا شرم میکنم مادر...
من 6 سال است که از تو بیشتر نفس کشیده ام و بهار و پاییز از سرم گذشته- که عمر تو مانند گلی کم بود و کوتاه - اما آنطور که در شأن تو- طاهره مطهره- است دختر خوبی نبوده ام...
روزهایی که مصائبت برایمان دوباره تازه می شود درد این شرمندگی و سرافکندگی آرامم نمی گذارد...
اما مادران که دست محبتشان را از سر فرزندانشان بر نمی دارند.بر می دارند؟ خصوصا اگر آن بانو مجلله ای چون شما باشد...

******
می دانی مادر!
در حسرتم که
آیا تو نیز "دخترم" خطابم خواهی کرد؟


می شنوم آنچه می گویی()

خراب توام ...

آن زمان که تو...همه چیز را می نوشتم لابلای سطورش گفتم:
اگربخواهی از خویشتن خویش هجرت می کنم تا تو مدینه ام باشی


بگذار حرفم را پس بگیرم...

*****
طلع البدر علینا من ثنیات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعا لله داع
ایها المبعوث فینا جئت بالامر المطاع
جئت شرفت المدینه مرحبا یا خیر داع...

نوای خوشآمد گویی دلم را می شنوی؟
میبینی که چگونه همگام با ضرباهنگ قدومت می سراید؟
اکنون ساکن مدینه ام.
من همان یتیمی هستم که منتظرم بر خاکم مسجد بنا کنی...
خواهم که بر خاکش نمازعشق خوانم...
خواهم که بی بشکستنش سر خوش بخوانم...
بساز...
بساز...
بساز...


می شنوم آنچه می گویی()

می نویسم که در حافظه فراموشکار زمان ثبت شود...

می دانی همیشه در انتظار آن شب طوفانی بودم که قرار است از اصل و اساس فرو بریزدم!کدام دیوانه ای را دیده ای که در انتظار فروریختن خویش باشد!
شبهای زیادی بر من گذشته غرق طوفان و ناآرامی و تشویش بودم اما انگار قرار نبود به این زودی باشد آن شب موعود.
امشب هم شبی است.آنچنان که انتظارش را داشتم این طوفان پرصدا و ویرانگر نیامده اما آمده!
برعکس اینبار طوفانی است بس شاد و خرم! آسمانش تیره تار نیست،آبی است.شفاف تر از همیشه.در این طوفان لبخند بر لبهایم می نشیند،یاللعجب!
امشب شاید همان شب باشد.همان شب انگار طوفانی!
گرسیل عالم پر شود،هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
گمانم مولانا این شعر را برای امشب من سروده باشد!
امشب هر چه پیش آید خوش آید،در بزممان خوشیم،غم نداریم!!
همین امشب است که آنچه خواسته ام به پای آنچه تو خواسته ای قربانی خواهم کرد،میگویی نه،امتحان کن.خود نیز خویش را امتحان خواهم کرد.شمارش معکوس بر انتظار من شروع شده...
نیک می دانم که زمان تو زمان من نیست!
می مانم تا زمان تو!
و نیز راه من راه تو نیست!
می آیم به راه تو!
حتی به آنچه می اندیشم نمی اندیشی!
محقق می شوم با اندیشه تو!
پخته سودای تو می شوم!
امشب تصمیم در من زاده میشود،تسلیم،تسکین،و وضع حمل این همه دردی عمیق در وجودم مستولی خواهد نمود! همانگونه که درد پیش از زایمانش را اکنون حس می کنم!
امشب تو در من زاده می شوی!
و من آرامش را چون طفلی خرد در آغوش خواهم کشید.
آنچه برایم طلب کرده ای به من خواهد رسید و آنچه برایم نخواسته ای طلب نخواهم کرد...
هرچه از دوست رسد نیکوست...
می فهمی که امشب چقدر دیوانه ام؟ می بینی که چقدر آرامم؟ حس میکنی که کشتی روحم چه آرام آرام روی امواجی که میفرستی تاب می خورد؟
امشب گمانم همان شب باشد.همان شب انگار طوفانی!
از همین امشب مشتاقانه به انتظار تقدیری خواهم نشست که زیبا برایم رقم زدی زیبانگار!زبان لکنت زده من در سپاس و ثناگویی ات تا ابدالآباد همواره تقصیرکار خواهد ماند...

********
چقدر خوب تو را می فهمم غزل! ترجمان نوشتار منی!

گرسیل عالم پر شود،هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ زشکر افروخته،با موج و بحر آموخته*
زان سان که ماهی** را بود دریا و طوفان جانفزا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا،باقی همه آنِ شما
دیروز مستان را به ره،بربود آن ساقی کله
امروز می درمی دهد تا برکند از ما قبا!***
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هرجا روی تو با منی،ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش،خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود ،یک پاره ابهر می شود
یک پاره گوهر می شود، یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای کوه چون می خورده ای ما مست گشتیم از صدا

ای عاشقان ای عاشقان**** امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا*****

*********

* :آموخته=آمیخته
** :ماهی منم!
*** :صدای دف را می شنوی؟!
**** :آهای عاشق! با ماست ها! حواست را جمع کن! راستی الان خوب می فهمم "افتاده در غرقابه ای" را!
***** :آشنا=شنا


می شنوم آنچه می گویی()

نامه ای برای مخاطب من!

بگذار بی مقدمه بیآغازم:
تقصیر تو نبود عزیز، اشکال از من بود که بارها و بارها بی سر و صدا گریستم! از من که گذشته، اما لااقل بگذار دیگرانی که نمی دانند بدانند که باید بلند گریست! بلند و های های!...
تقصیر تو نبود محبوب، اشکال از سر به زیری تو بود که رو به رویت را نگاه نکردی،
راستش را بگو عزیز...چند بار سربالا آوردی تا مرا که روبه رویت و در برابرت میسوختم را ببینی؟
تقصیر تو نبود ، با چشمهایت زخمهای خود را تیمار میکردی،
با دستانت پی مرهم بر جراحت هایت بودی،
که شاید تو نیز از من زخمی تر باشی همراه خوب من...می دانم!
بیابان است و خار و خاشاک و سنگ و خارا...
تقصیر تو نبود دلدار، اشکال از من بود که در پی آرامش تو از زخم های خود چشم پوشیدم و می دانم که بد کردم! اشکال این بود که گه گاه از درد و عذاب این خراشها و شرحه شرحه شدن ها در حضور تو فریاد می کردم...
تقصیر تو نبود ، فریادهای من بلند بود و دل خراش که ناخوشت میداشت و ناآرامت می کرد و آزارت می داد...اشکال این بود که حضور آرام من را طالب بودی نه حضور دردناکم را...
تقصیر تو نبود ، مشکل اینجا بود که مرا بی اشکال می خواستی و متاسفم که نتوانستم همیشه یک چینی نشکسته بمانم! شکستم و این یعنی اشکال! و شرمنده ام که نتوانستم درد را مخفی بدارم! این چینی نازک به صدای بلند شکست...
تقصیر تو نبود عزیز، آنگاه که خواستی به فریادهایم عادت نکنی و جراحت را پیش چشمت نیاورم و به رخت نکشم که دل آرامت، مثل آسمان همین روزهای پاییزی نگیرد...
تقصیر تو نبود آرام من، وقتی مرا به دنبال درمان فرستادی که نیت زیبایی داشتی،نیک می دانم!
مرا زخمی نمی خواستی،می دانم! می دانم!
اما تو بگو یگانه این دل بی تاب، در بیابانی که من و تو تنها و خسته راه پیمودیم، غیر از ما و خدا چه
کسی بود که برای دردهایمان مرهم و چاره باشد؟
منِ تنها، مگر طبیبی غیر تو داشتم دلدار؟!
باور کن من همراهی بر درمان درد خویش نیافتم...حتی تو را!
باور کن عزیز دل، همراه و همسفر خسته تو در این بیابان روئین تن نبود که در برابر خارها و نامهربانی هایشان زخمی برندارد...
تقصیر تو نبود محبوبم ،تو مرا زخمی نمی خواستی،می دانم! می دانم!
تقصیر تو نبود آرزوی خوبم، اشکال از این بود که هنگامی به درمان پرداختم که رگهایم از خون خالی و نبضم از تپش تهی بود و از حال رفته مقابلت به زمین افتادم...
ببخش مرا، در هوای تو از خود غافل بودم!
دل خوشم که دیگر فریادهایم آزارت نمی دهد،
دل خوشم که بدن بی حس شده ام دیگر درد جراحات را به اعصابم منتقل نمی کند...
پیکری که رو به رویت،کنارت،پشت سرت، و اطرافت به پیش می آمد دیگر برپا نایستاده است...
افق پیش چشمان پرمحبتت گشوده شده،
یک دور چرخ بزن عزیز،دنیا تا بی نهایت گسترده است،می بینی؟!
تقصیر تو نبود ، تقصیر تو نیست، من به شکستن کوزه ها بر سر خود عادت کرده ام! حتی به تازگی شکستن خود را هم آموخته ام...با شکستن خو کرده ام...بشکن!
می دانم! مقصر منم که روئین تن نبودم، که ماوراء انسان نبودم، که احساسم در برابر زمختی ها، سخت نازک بود! که زخمهایم از پایم درآورند،که عمر جاوید نداشتم، که فریاد زدم، که...که...که...
می بینی؟
با این بدی ها حتی اگر از همسفرت متنفر هم باشی، باز هم تقصیر تو نیست...
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
                             ای خواجه درد هست، ولیکن طبیب نیست...

**********
پی نوشت: نامه های ما پی نوشت داشتند عزیز، یادت که هست؟ مثل تیتراژهای پایانی سریال ها!
دلم نیامد خوبی تو را کتمان کنم. تو خوب بودی! تو خوب هستی! و تو خوب خواهی بود...از خوب ها بدی نمی آید.تو نخواستی زخمی کنی، من زخمی شدم! قبل تر برایت گفته بودم که:
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی...
دلم نیامد بگویم تو تقصیر کاری.از من ساخته نیست روح زندگی خودم را سرزنش کنم...
دلم نیامد بگویم نمی خواهمت! کیست که جان شیرین خود را نخواهد؟!دروغ که بین ما نبود. بود؟!
...
مهربان من! به دست از مهربان تر از همه می سپارمت... 


می شنوم آنچه می گویی()

<      1   2      
v آنچه تاکنون در اینجا نگاشته شده...

یا باقیاً لا یَفنی...
[عناوین آرشیوشده]
إقتَرَبَ للناسَ حِسابُهُم وهُم فی غَفلةٍ مُعرِضُون
همین جا | به گمانم من | پیام رسان
v قبل ترها اینجا قدم می زدم:

دریای آزاد

sssssssssssssssssssssssssssssssssssssss

v نیز،خانه دوم من،در اینجاست:

تا یوسفم از چاه برآید
مولایم

sssssssssssssssssssssssssssssssssssssss

 RSS 




v به گذشته پیوست

پاییز 85
زمستان 85
بهار 86
تابستان 1386


sssssssssssssssssssssssssssssssssssssss

v آنچه می نویسم

دل نگاره ای به رنگ موج[6] . لحظه ای تأمل[4] . پیش آمدهای خوانده و ناخوانده[2] . حرفی از جنس دغدغه . خطورات ذهنی مشوش .

sssssssssssssssssssssssssssssssssssssss

v اشتراک در خبرنامه

 

sssssssssssssssssssssssssssssssssssssss

v به زبانی دیگر...

sssssssssssssssssssssssssssssssssssssssss

v چند نگاه عابر سطور دفترم بودند...

w امروز: 10 بازدید
w دیروز: 1 بازدید
w کل بازدید ها:

هرکه راضی به رضای او نشد
خود را به عذاب افکند
غافلی از اینکه هرآنجه جاری و ساری است
بر خواست اوست درویش؟!

درین بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی