كاش آسمان ابري نبود، قلب زمين سنگي نبود
روي زمين و آسمان ،بي عشق مهدي ، دل نبود...
شب شكن!
تا كي از نبض شقايق پر شود صحن دلم
تا كي از نان و نمك خالي بماند سفره ام ؟
آسمان بايد بگويد آه ... تا باور كني ...
اين همه قلب پر از مهتاب ... كافي نيست...؟
ژاله بايد بشكند بر روي گل ... تا لحظه اي لب تر كني.. ؟
آه اي بلند آشنا فكري بكن
بايد از دريا بر آيد صوت يامهدي كه طوفاني شوي ... !؟
بركه بايد بر سر سنگي بكوبد فرق را از دوريت ...
تا دل بسوزاني بر آن ... ؟
شب شكن... افسانه مي بافد به هم اين آفتاب زرد روز
بي گمان از خود نمي بيند حديثي نابتر ... افسانه تر ... اما ببين..
شعله هاي بي عبور او كجا و شعله هاي در پس ابر پر از نورت كجا... ؟!
شب شكن ... باران نمي بارد ... تو مي داني چرا؟
آسمان از ابر لبريزست و دريا تشنه يك جرعه آب از دست تو .
شب شكن... تو خانه قلب مرا هم ديده اي
ديده اي آدينه ها از هر كسي پرسيده ام جاي تو را
گفته ام ... مردم ! نمي دانيد جاي صاحب اين خانه را ...؟
آري آري ... آنقدر بر سر در اين خانه مي گيرم پناه
تا بيايي و ببينم روي ماه صاحب اين خانه را ...
شب شكن ... باران نمي بارد ... تو مي داني چرا... ؟